تاريخ تکرار مي شود


 

نويسنده: سياوش رحماني




 
همه اش عجيب است و واقعي. شباهت هاي زندگي آبراهام لينکلن وجان اف کندي چنان حيرت آور است که انسان فکر مي کند زندگي يکي در ديگري تکرار مي شود.اينکه يک اصطلاح چگونه از دل هياهوي معرکه گيري بيرون مي آيد هم داستان جالبي دارد و همين طور اولين کالسکه هاي شهر پاريس. از اينکه چگونه اعتقادات خرافي يونانيان باستان را به آفريدن الهه هاي متعدد وا مي داشت و اروپاييان قرون وسطي را به پوشيدن لباس سياه بخوانيد و اينکه چگونه تاتارها با پرتاب موش پيروز جنگ شدند.

لباس سياه براي مقابله با ارواح
 

خدا رفتگانتان را بيامرزد! وقتي کسي به رحمت خدا مي رود، همه لباس سياه به تن مي کنند. چون نشانه عزاداري است و به نوعي به رسم رايج بين همه مردم تبديل شده است. البته رسوم رايج ديگري هم وجود دارد که نمي خواهيم اشکتان را دربياوريم. ولي فلسفه لباس مشکي پوشيدن در ابتدا اين نبود، بلکه ريشه در اعتقادات عجيب اروپاييان داشت. در اوايل قرون وسطي- که خرافات در حد تيم ملي رايج بود-مردم معتقد بودند، ارواح مردگاني که تازه از دنيا رفته اند دلتنگي مي کنند و به خانه بستگان و نزديکانشان مي آيند تا آنها را با خود ببرند. اروپايي ها معتقد بودند با پوشيدن لباس سياه مي توان اين ارواح غربت زده را از خود دور کرد. اين اعتقادشان همان عامل به وجود آورنده هالووين هم بود که امروز -پس از اينکه خودشان فهميدند ماجرا چقدر خنده دار است-ديگر رنگي از ناراحي و وحشت ندارد و به يک جشن خوشگذراني تبديل شده است. آنها در قرون وسطي علاوه بر پوشيدن لباس مشکي تور مشکي هم روي صورتشان مي کشيدند تا به خيال خودشان از ديد همان ارواح پنهان شوند و ارواح نتوانند آنها را شناسايي کنند. البته در حال حاضر اين کار ديگر توسط آقايان انجام نمي شود و فقط مخصوص خانم ها است. در کنار تغيير پوشش و استتار، خاموش نگه داشتن خانه و آرام صحبت کردن هم از جمله رفتارهاي جالب ديگرشان بود. کم کم همه دارند اين رسوم را فراموش مي کنند.

از سرزمين افلاطون و ارسطو
 

آدم بعضي وقت ها به شعور يوناني هاي باستان شک مي کند. به رغم ظهور فلاسفه و رياضي دانان بزرگ در بين آنها، افکار غيرعقلاني و خرافه گرايانه در بينشان بيداد مي کرد. در مورد اساطير و خداياني که مي پرستيدند- و ما آخر هم نفهميديم چندهزار تا بودند !-و اعتقادات شگفت انگيز شان در مورد پيدايش جهان، زمين وآسمان ،رود و دريا و... که به موقع اش حسابي برايشان داريم. يکي از کارهاي جالبي که مي کردند آن بود که به اقتضاي حال و احوال براي خودشان الهه درست مي کردند و بعد هم با توجه به عملکرد اين الهه ها- که خودشان هم قبول داشتند که از درکش عاجزند- جايگاه اين الهه ها را تغيير مي دادند. مثلا وقتي جنگي عظيم درمي گرفت، براي پيروزي در آن جنگ الهه جديد و جداگانه اي خلق مي کردند. مجسمه اش را مي ساختند و سپس هرنتيجه اي را که در ميدان کارزار رقم مي خورد از چشم او مي ديدند. يعني وقتي جنگ تمام مي شد با توجه به عملکرد آن الهه در موردش تصميم مي گرفتند. يا مثلا در اوقاتي که باران نمي باريد الهه باران خلق مي فرمودند و از رويش مجسمه مي ساختند آنگاه برايش ضرب العجل تعيين مي کردند که تا فلان روز براي ما باران به ارمغان بياور و شروع مي کردند به ستايش و عبادتش. اگر تا وقت تعيين شده باران مي باريد منزلت الهه را ارتقا مي دادند و مثلاً او را سرآمد چند الهه ديگر مي کردند و اگر اتفاقي که مي خواستند نمي افتاد الهه اي را که خودشان آفريده بودند تنبيه مي کردند! مثلا او را دربان يا خدمتکار مي کردند يا الهه هاي جنگ را سرباز قلمداد مي کردند. کلا زندگي خوشحالي داشتند!

استراتژي هاي نوين جنگ
 

استراتژي هاي مختلفي در ميدان جنگ به کار گرفته مي شود که «موش پرتابي» يکي از آنها است! اين شيوه کاملا کاربردي است و در عمل، کارآمد بودن آن به خبره ترين کارشناسان نظامي ثابت شده است. حتي اين روش گاهي از پرتاب توپ هم موثرتر است. در سال 1308 ميلادي، مناطق جنوبي کشور روسيه گرفتار طاعون شد، مرگ سياه که به سرعت در همه شهرها شيوع يافته بود جان هزاران نفر را گرفت. تنها شهر «کافا» از بيماري درامان مانده بود.دليلش آن بود که شهر در محاصره بود و مردم آنجا ارتباطي با بيرون نداشتند. چندين ماه بود که مردم اين شهر به رغم کمبود آذوقه در مقابل محاصره دشمن مقاومت مي کردند. تاتارهاي مهاجم که خودشان از طاعون در امان نبودند و سپاهشان داشت تلف مي شد تقريبا داشتند نااميد مي شدند که خلاقيت شان جواب داد. آنها عده اي را به جمع آوري موش آلوده گماشتند. سپس چندين منجنيق در پشت ديوارهاي شهر قرار دارند و با استفاده از آنها توده هاي موش ناقل بيماري را به داخل شهر پرتاب کردند. با شيوع طاعون مقاومت شکسته شد و تاتارها شهر را فتح کردند. به هرحال استالين مي گويد: «پيروزي مهم است نه چيز ديگري.» کلاً زندگي خوشحالي داشتند!

کلاهش پس معرکه است
 

«يارو کلاهش پس معرکه است!» اين را حتما شنيده ايد. ولي اينکه اين اصطلاح چگونه وارد زبان فارسي شد داستان جالبي دارد. امروز ديگر زياد خبري از مارگيرها، شارموتي بازها و زنجير پاره کن ها و بقيه نيست. ولي در قديم اين کارها خيلي پرطرفدار بود. شهر پر از کاسباني بود که هرکدام به نوعي ژانگولربازي درمي آوردند .مردم بدون سرگرمي هم که آن روزها همه کلاه به سر مي گذاشتند تشنه اين مسخره بازي ها بودند. جمعيت کيپ تاکيپ مي ايستادند بلکه بعد از کلي خالي بندي و حرف هاي صدمن يک غاز، زنجير ناقصي پاره شود. مار بي خطري- که به دروغ مي گفتند سمي است- از سبد بيرون بيايد يا چيزهايي از اين دست ببينند. پس از اينکه مردم دور محل نمايش حلقه مي زدند و شاگرد معرکه گير با کلاهي به جمع آوري پول از تماشاچي ها مي پرداخت، معرکه گير کارش را شروع مي کرد. کساني که به معرکه گير نزديکتر بودند بايد سکوت مي کردند و مي نشستند تا عقبي ها به راحتي ببينند و بشنوند ولي گاهي مزاحمي در جلو پيدا مي شد که با شوخي هاي بي مزه و پرچانگي معرکه را برهم مي زد و نمي گذاشت استادکارش را بکند. دراين هنگام معرکه گير فرياد مي زد: «بر خرمگس معرکه لعنت » تا براي دور کردن مزاحم از مردم کمک بخواهد. تماشاچي ها هم در جوابش فرياد مي زدند: «بيش باد.» گاهي در اين اوقات يکي از حاضران از پشت سر مزاحم کلاه او را از سرش برمي داشت و به بيرون معرکه پرت مي کرد. آقاي مزاحم (خانم ها کمتر به معرکه مي آمدند و اگر مي آمدند عقب تر مي ايستادند) مجبور مي شد براي پس گرفتن کلاهش به پس معرکه برود و با وجود آن جمعيت برگشتنش تقريبا غيرممکن بود .آن وقت بود که مي گفتند .چي...؟

تاريخ تکرار مي شود
 

شباهت هاي عجيب «آبراهام لينکلن» و «جان اف کندي» دو تن از روساي جمهور آمريکا، يکي از آن عجيب ولي واقعي هاست! اين دو به فاصله يک قرن از هم زندگي مي کردند.آبراهام لينکلن درسال 1846 به کنگره آمريکا راه يافت و جان اف کندي در سال 1946. هر دويشان به تبليغات و تاکيد بر حقوق مدني مردم به رياست جمهوري رسيدند؛ لينکلن در سال 1860 و کند در سال 1960. هر دو وقتي وارد کاخ سفيد شدند يکي از فرزندانشان را از دست دادند. جالبتر آنکه در کاخ سفيد منشي لينکلن کندي نام داشت و منشي کندي لينکلن. هر دو آنها ترور شدند. با گلوله اي که به سرشان خورد. روز قتل هردويشان، جمعه بود. نام خانوادگي جانشين هردويشان هم جانسون بود. آندروجانسون که جانشين لينکلن شد در سال 1808 به دنيا آمده بود و ليندون جانسون که جاي کندي را گرفت در سال 1908 قاتلان اين رئيس جمهورها، هر دو اهل جنوب آمريکا بودند. «جان وليکسن بوت» که لينکلن را به قتل رساند، متولد 1839 بود و «لي هاروي اسوالد» که به زندگي کندي خاتمه داد در سال 1939 به دنيا آمده بود. «باز هم بگوييم؟!» اين دو قاتل هر دو پيش از شروع دادگاهشان به قتل رسيدند. لينکلن در تئاتري به نام «فورد» به قتل رسيد و کندي در ماشين مدل «لينکلن» شرکت فورد هدف تير قرار گرفت. لينکلن در يک تئاتر کشته شد و قاتلش به انباري گريخت. کندي از انباري ترور شد و قاتلش به تئاتري فرار کرد. «اصلا عجيب ولي واقعي يعني همين، يعني کندي و لينکلن!»

فوايد چاقي مفرط
 

در قرن شانزدهم، هنگامي که کالسکه ها وارد خيابان شدند، مردم عادي فرانسه حق استفاده از آن را نداشتند و کالسکه ها تنها به شاه و خانواده اش تعلق داشت به جز يکي. در ابتداي کار يعني سال 1550 ميلادي در خيابان هاي پاريس تنها سه کالسکه وجود داشت. اولي قرمز بود و به «کاترين دومديسي» تعلق داشت. او همسر هانري دوم پادشاه فرانسه بود. دومي آبي بود و «ديانا» دختر نامشروع هانري دوم و همسر«فرانس دومونتمورنسي» مشاور مخصوص هانري دوم به طور مشترک از آن استفاده مي کردند. سومي کالسکه اي بود به رنگ زرد که مانند صاحبش از همه بامزه تر بود.اين کالسکه را «ژان دولاوال» سوار مي شد. او مردي بسيار ثروتمند و از اشراف پاريس بود. تمام زمين ها و جنگل هاي منطقه «دوفين» از آن او بود. مشکلش اين بود که فکر مي کرد تمام ثروتش را بايد خرج شکمش کند. او بسيار چاق بود، به طوري که اصلاً نمي توانست سوار اسب شود به همين دليل کتباً از شاه درخواست کرد به او اجازه دهد کالسکه اي داشته باشد. شاه هم که از آشنايان او بود با اين پيشنهاد موافقت کرد. «اين هم يکي از موهبت هاي چاقي است!» البته کالسکه هم مشکل او را کاملاً حل نکرد و او هميشه براي سوار و پياده شدن از در کالسکه با مشکل مواجه بود.
منبع: نشريه دانستنيها شماره 20